بابا را از استخر ۲۲ دقیقه دیرتر به بیمارستان بردند. یکی از محافظان می‌گفت پدر شــما آدم دقیقــی بود و ۴۰ یا ۴۵ دقیقه بیشــتر در استخر نمی‌ماند و سر ســاعت بیرون می‌آمد. صبح همان روز بلندگوها و آیفون ها را جمع کرده بودند.
سنســورهایی وجود داشت که وقتی بابا حرکت می‌کرد نشان می‌داد، ولی سنســورها بی‌حرکت شــده. می‌گفت دو سه بار به سرتیم گفتیم سنســور حرکت نمی‌کند و باز هم داخل نمی‌رفتند.
بعد هم وقتی شــما محافظ هســتید وقتــی داخل فضای اســتخر رفتید، هــر چهار نفری باید تــوی آب بپرید و بابا را بیرون بیاورید. در حالی که فقط یک نفر از آن‌ها توی آب پریده بود و دیگران نپریدند.
 او هم می‌گفت حاج آقا از دست من لیز می‌خورده و دوباره داخــل آب فرو می‌رفتیم. آقایی هم که بابا را از استخر بیرون آورده بود، می‌گفت آقای هاشمی دست من را فشار می‌داد و استفراغ می‌کرد.
یک بار یکــی از فامیل‌های ما حدود یک سال و نیم گذشته این‌جا بود، حالش بد شده بود و به اورژانس زنگ زدند.
دو نفری که با اورژانس آمده بودند گفتند ما به کوشک رفتیم (ساختمانی که بابا آن‌جا بوده) و گفتند شما بروید ما خودمان ایشان را می‌آوریم. یعنی حتی آمبولانسی که رفته بود را هم نپذیرفته بودند و بابا را یک یا دو تا پتو در ماشــین گذاشته بودند.
از آن‌جا تا بیمارستان ســه دقیقه راه است و این‌ها ۱۱ دقیقه طولش دادند!
هیچ‌کس حاضر نشــد برای بابا گواهی فوت و علت آن را صادر کند.
بابا گواهی فوت نداشت!
چون به دکترها گفتند علت مرگ را بنویسید سکته قلبی!
ولی در بیمارستان شهدا هیچ‌کس قبول نکرده بود.
من در جایی بودم، پرستاری من را دید و گفت می‌دانید پدر شما گواهی فوت نداشته؟ گفتم نه. گفت هیچ‌کس حاضر نشده بنویسد.
به محسن موضوع را گفتم. گفت بله برای انحصــار وراثت که رفتیم می‌گفتند گواهی فوت بیاورید که دیدیم صادر نشــده!
رئیس بهشت‌زهرا به حسن آقای خمینی گفته بود که آقای هاشمی گواهی فوت نداشته.
بعد گفتند نمونه خون ایشان گم شده و نمی‌دانیم دست چه کسی است!
من را دو، سه بار حالت بازجویی مانند بردند و البته محترمانه سؤال کردند.
می‌گفتند این خون کجاست؟ گفتم خون دست شما بوده.
شما مگر آن‌جا دوربین ندارید؟
خب ببینید خون دســت چه کسی بوده. گفتم اصلا خون دست من است، چرا نگران هستید؟ خیلی دنبال آن خون بودند و بلاخره نفهمیدیم آخر آن خون چه شد! 
یک روز محســن بــه خانه آمد و گفت دفتر آقای خامنه‌ای بــودم، آقای حجازی من را دید و گفت طبق گزارش مرگ طبیعی بوده.
گفتم من خودم نزد آقای شــمخانی، دبیر وقت شورای عالی امنیت ملی می‌روم.
من هر هفته یا ۱۰ روز یک بار تماس می‌گرفتم که نتیجه چه شــد. بلاخره یکی از معاونانش را صدا کرد که کار به کجا رسید، گفت ما که نیرویی نداریم و غیرمستقیم گفت ما نمی‌توانیم کاری کنیم.
تا این‌که آقای شمخانی گفت در ادرار پدرتان ۱۰ درصد رادیواکتیو بالاتر از حد مجاز بوده. گفتم ادرار ایشــان را از کجا آورده‌اید؟
گفت ادراری که در ســوند در بیمارســتان بوده را آزمایش کردیم..
من و مامانم را برای آزمایش بردند و جالب اســت هیچ‌کدام از محافظان را نبردند.
 از مامانم آزمایش گرفتند و گفتند ســه درصد بالاتر از حد مجاز آلوده است و تو هم کمی آلوده هستی.
بعد کاغذی به ما دادند و گفتند این کاغذ را به کسی نشان ندهید و من یواشکی از روی کاغذ عکس گرفتم و به دو نفر از متخصصان در این زمینه نشــان دادم و گفتند این عددها الکی اســت.
با یکی از آشنایان پزشک مشورت کردم که به من گفت بهتر است این را به خارج از کشور ببرید و مامان را آزمایــش کنید.
من مــادرم را به خارج بردم. آن‌جا آزمایش کردند و آزمایشــات قبلی را هم نشــان دادم، گفتند مامانت اصلا آلوده نیســت.
بعد از آن دوباره به آقای شــمخانی گفتم. یک بار ایشان همه ما را در شــورای امنیت جمع کرد و گفت  بررســی کردیم، نه آمریکا و نه اسرائیل نقش نداشتند. من خندیدم گفتم خودی‌ها و روس‌ها را هم بررسی کرده‌اید؟
بعد گفتند سوند ایشان را آزمایش دادیم و حوله‌ای که زیر پای‌شان بود، آلوده بود.
گفتم حوله چرا؟
گفتند حوله زیر پای‌شان بوده، سوند را که کشیده‌اند ادرار روی حوله ریخته.
من هیچی نگفتم. شــب به کسانی که بالا ســر بابا بودند، زنگ زدم و گفتند اصلا حوله‌ای زیر پای بابایت نبوده.
آقای شــمخانی در آخر گفت من دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. به من می‌گویند تو می‌خواهی آقای هاشمی را شهید اعلام کنی و پرونده همین‌جا مختومه است. همان گزارش را برای آقای روحانی فرستادند که ایشان هم نوشتند اقناع نشدم.

دیدگاهتان را بنویسید